نویسنده: مسعود نادری



 
دوستی داشتم به نام غلام پرهادزاده اهل تهران که از سربازان قدیمی گروهان بود، هم دوره ام نبود و برخلاف من که سرباز ترابری بودم، در گروهان پیاده خدمت می کرد و در چند عملیات از جمله فتح المبین شرکت کرده بود. ما با هم صمیمی بودیم و بیشتر اوقات با هم به مرخصی می رفتیم، خوش اخلاق و مهربان بود و هیچ سربازی از او دلخوری نداشت. ایمان و اخلاص، از ویژگی های بارز غلام بود. به نماز خیلی اهمیت می داد و دیگران را هم به انجام. فرایض دینی توصیه می کرد.
نزدیک عید با هم به مرخصی رفتیم، آن روزها حال و هوای دیگری داشت، قرار بود با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند. از مدتها پیش از همسرآینده اش صحبت می کرد و در فکر ازدواج با او به سر می برد، مرا هم به عروسی دعوت کرد، اما نتوانستم در مراسم آنها شرکت کنم، از قبل برنامه مسافرت خانوادگی درپیش داشتم و باید می رفتم.
بعد از ازدواج که او را دیدم خیلی خوشحال بود. حالا غلام در آستانه ی سالگرد ازدواج خود همان شور و نشاط گذشته را داشت، بی صبرانه در انتظار تولد اولین فرزندش روز شماری می کرد، خیلی دلش می خواست در آن موقع در کنار خانواده اش باشد. برای درخواست مرخصی به پیش فرمانده گروهان رفت و فرمانده گفت :
پرهاد زاده تو باید 20 روز دیگر صبر کنی تا نوبت مرخصی ات برسد.
غلام علت در خواست مرخصی را توضیح داد و چون سرباز خوبی بود و همه ازاو رضایت داشتند، فرمانده گروهان نیز با مرخصی اش موافقت کرد.
در ترابری مشغول تعمیرخودرویی بودم که غلام با خوشحالی از دور مرا صدا زد. لباس مرتبی پوشیده بودو کیفی هم در دستش بود، خنده کنان جلو آمد و گفت:
مجتبی، تعطیل کن با هم برویم اهواز، من می خواهم خرید کنم، با من باشی بهتر است.
از ادامه کار باز ایستادم و با تعجب پرسیدم:
ـ خرید چی؟
همان طور که برگ مرخصی اش را نشان می داد گفت:
ـ خرید برای نوزاد، نمی خواهم دست خالی به تهران بروم، می دانم که در آنجا فرصتی برای خرید نخواهم داشت.
خنده ای کردم و گفتم:
ـ همین جا بایست، الان حاضر می شوم.
بالافاصله از سرگروهبان، مرخصی روزانه گرفتم و حرکت کردیم.
ابتدا به پایانه ی مسافری رفتیم. غلام برای ساعت 3 بعد از ظهر بلیت خرید و ما هنوز چهار ساعت فرصت داشتیم. قدم زنان به یکی ازخیابان های شلوغ که مرکز فروش انواع لباس بود رسیدیم. غلام که انگار تازه چیزی به ذهنش رسیده باشد، رو به من کرد و گفت :
ـ یک پلاک طلای «بسم الله» بخریم بهتر از لباس نیست ؟
سری به نشانه موافقت تکان دادم و بعد هم به چند طلا فروشی رفتیم و سرانجام یک پلاک «الله» که با سنجاق به لباس وصل می شد، انتخاب کرد. آن
را بوسید و از صاحب مغازه خواست که کادوش کند، همراه با غلام و درحالی که هر دو احساس خوشایندی داشتیم، مغازه را ترک کردیم.
ساعت 2 بعد از ظهر شده بود که غلام را به طرف پایانه ی مسافری همراهی کردم.
موقع خداحافظی پرسید:
ـ وقتی برگشتم تو هستی یا به مرخصی می روی؟
ـ گفتم : احتمالاً نیستم، چون هفته دیگر نوبت مرخصی ام است.
یک هفته بعد که من تقاضای مرخصی کردم، موافقت نشد چون عملیات بیت المقدس در پیش بود و یکان ها در حال آماده باش بودند. روز مراجعت غلام به گروهانش رفتم و سراغش را گرفتم، در سنگرش بود تا مرا دید به طرفم آمد و احوالپرسی کرد. ولی او غلام ده روز پیش نبود. خیلی غمگین و دل شکسته به نظر می رسید، قبل از آن که چیزی بپرسم، گفت:
ـ مجتبی برای مرخصی عجله کردم؟ اگر چند روز دیرتر می رفتم، خیلی بهتر بود. درست در آخرین روز مرخصی ام، در حالی که از خانواده ام خداحافظی می کردم،‌ همسرم را برای وضع حمل به بیمارستان بردند. خیلی دلم می خواست بمانم ولی نمی شد. من می دانم الان او وضع حمل کرده است. به او دلداری دادم و گفتم:
این که ناراحتی ندارد، خیلی ها مثل تو بودند که نتوانستند در چنین ایامی که در کنار همسرشان باشند. نمونه اش در همین گردان ما، چند نفر پرسنل کادر هستند که وضع تو را داشته اند. ان شاءالله این دفعه که به مرخصی رفتی فرزندت را می بینی تازه تو فقط یک مرخصی در پیش داری بعد هم به امید خدا خدمتت تمام می شود.
غلام فکری کرد و گفت :
مجتبی یادته پارسال همین ایام بود با هم رفتیم مرخصی.
کمی فکر کردم و گفتم :
آره، خیلی هم خوشحال بودی چون قرار بود ازدواج کنی.
موقع اذان مغرب از او خداحافظی کردم و برای گرفتن شام به سنگرخودم بازگشتم. پس از آن به نظرم رسید که از غلام دعوت کنم تا شام را با هم بخوریم. همین که از سنگر بیرون آمدم یکی از سربازان گفت که دو نفر از بچه های دسته ادوات شهید شده اند.
عرق سردی بربدنم نشست و با نگرانی سؤال کردم:
نام آنها را نمی دانی ؟
نه، اما یکی ازآنها اهل تهران بود.
با عجله خودم را به سنگر غلام رساندم. سراغ او را گرفتم با گریه هم سنگرانش فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است، پاهایم سست شد و بر روی زمین نشستم. او لحظاتی پس ازاقامه نماز مغرب و عشا هنگامی که برای گرفتن غذا از سنگر خارج شده بود، بر اثرانفجار یک گلوله توپ در نزدیکی اش به شدت مجروح می شود و لحظاتی بعد به شهادت می رسد.

پی نوشت ها :

حسینیا احمد صص 80-78 ؛ مجتبی اسدی، سرباز لشکر 21 در سال 1362.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-